صبح فردا

صبح فردا

دوستی داشتم که بهتر است بگویم برادری داشتم بنام شهید مهدی (بهروز) فلاحت پور که سالیان سال در جبهه های حق علیه باطل به جنگ و مبارزه با بعثیان کافر مشغول بود و چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت و هر بار با جراحات سنگین به پشت جبهه و بیمارستان بر می گشت بالاخره با چندین بار مجروحیت و شیمیایی شدن در 8 سال دفاع مقدس شهید نشد تا اینکه در اردیبهشت ماه سال 1371 به لبنان رفت تا درباره شهید سیدعباس موسوی و مبارزان لبنانی برنامه بسازد و از طرف موسسه فرهنگی روایت فتح به همراه چندتن از همکاران و دوستانش به جنوب لبنان رفت که در 31 اردیبهشت ماه سال 1371 در حین فیلمبرداری در دره بقاع لبنان ناگهان هواپیماهای رژیم صهیونیستی اسرائیل دره بقاع را بمباران کردند که ایشان هم در همان مکان به شهادت رسید و به آرزویش که وصل به حضرت دوست بود نائل آمد. از ایشان فقط یک قطعه کوچک از مچ پایش به وطن بازگشت ، لذا این وبلاگ را بیاد او و بنام او درست کردم تا هر از گاهی یادی از او و خاطرات شیرین با او بودن بنمایم. روحش شاد و یادش گرامی

آخرین نظرات

یادداشت هدایت‌الله بهبودی در فراق مرحوم غفوری

دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۲:۴۸ ب.ظ
هدایت‌الله بهبودی نویسنده و مورخ در سوگ مرحوم حجت الاسلام والمسلمین غفوری یادداشتی نگاشته و در اختیار مشرق قرار داده است که در ذیل از نظر خوانندگان گرامی می‌گذرد:


کوچه و مسجد

اندیشیدم اگر قرار بود او را این پنج‌شنبه ببینم و ناباورانه امروز صبح در پس مردمی که پیکرش را تشییع می‌کردند نبودم، چگونه از او می‌نوشتم؟ چه کلمه‌ها و ترکیب‌هایی می‌جستم؟ با این گمان که در هوای شهرک محلاتی نفس می‌کشد و بنا دارد تا ساعتی دیگر به مسجد ولی‌عصر(عج) برود و نماز جماعت را اقامه کند، به‌سراغ واژه‌ها و جمله‌ها می‌روم.  با یک آخوند روستایی‌وش خوانساری دوست هستم به‌نام منصور غفوری. قدی بلند و پیکر تنومندی دارد. عمامه کوچکی به‌سر می‌بندد. چهارخانه چفیه‌اش همواره از زیر عبا پیداست. نعلین نیمداری می‌پوشد. ریش خاکستری تُنکی دارد، با یک کیف نه‌چندان تازه، پر از کاغذ و یادداشت و کتاب ظاهر می‌شود: "آقا، سلام علیکم!" معمولاً با همین جمله تو می‌آید. یادم نمی‌آید در هر دیداری همدیگر را نبوسیده باشیم. "آقا، ارادت داریم، کامل." جمله دوم اوست. هم خوش‌روست، هم طناز، هم مؤدب وهم حاضرجواب. خنده، چاشنی همیشگی چهره‌اش است. توی آن کیف دفترچه‌ای دارد پر از نوشته‌های بدخط و بی‌نظم که خودش می‌داند چیست و گفته کیست؟ وقتی اصرار می‌کنند و آدمهای دوروبر را خودمانی می‌بیند، دفترچه را باز می‌کند و خبرهایی که موثق می‌داند، می‌خواند.

آنها که دوستدار ایستادن در کوران خبرهای سیاسی هستند، به‌دقت گوش می‌دهند. نه من پرسیده‌ام و نه خود گفته، اما می‌دانم که مسئولی از مسئولان ستاد نماز جمعه است. یک بار به دفتر کارش رفتم، در ابتدای خیابان آذربایجان؛ یک خانه قدیمی دوطبقه در شمار بقیه خانه‌ها و ساختمان‌های آن محل که همگی از آنِ حکومت و شعب آن است. به شهرهای مختلف می‌رود و با امامان جمعه می‌نشیند، می‌گوید، و می‌شنود، چه؟ نمی‌دانم. گاهی که به‌لطف دوستان مشترک به نماز جمعه کشانده می‌شوم، کلافه‌ام می‌کند، از بس سراغش می‌آیند، دوره‌اش می‌کنند، می‌گویند و می‌پرسند. از دور که نگاه می‌کنم، مردم‌دار است؛ حداقل این‌که محبوب مذهبیون است. آخوند دانشگاه دیده‌ای است. رشته ارتباطات را تا پایان کارشناسی ارشد در دانشگاه علامه طباطبایی خوانده است. این را از خاطراتی که، دو سه بار، از کلاس‌های درس گفته دانسته‌ام. در این ده سالی که با او آشنا شده‌ام، رنگ دوستی‌مان، هراندازه به زمان حال نزدیکتر شده، پررنگتر گشته. خوب، متعجبم. او با فرهنگ کوچه من کنار آمده، من هم با فرهنگ مسجد او.

اگر ویژگی برجسته‌اش را برشمارم، کم‌خوابی (خودش می‌گوید) و پرکاری است. دیگر این‌که گوشم یاد ندارد شکایتی از او شنیده باشد. آن‌چه در او نمی‌بینم، توقع و درخواست است. یک پژوی نقره‌ای دارد. پسرش، محمد، دارد کهنه‌اش می‌کند. دوستانش خریده بودند؛ لابد با شرایط مالی او که بی‌تعریف است. به خانه‌اش نرفته‌ام. می‌دانم که کاشانه‌نشین شهرک محلاتی است. پیش از عید نوروز، خرده‌متاع به‌دردبخور آن چهاردیواری را دزد زد و برد. سرحال و سالم است. نشنیدم بگوید: بیمارم. ندیدم دارویی را مدام بخورد. صبحهای جمعه در همان بلندی شمال شهرک کوهپیمایی می‌کند. دوستی ما با آغاز طرح گردآوری مدارک و اسناد برای نگارش زندگی‌نامه آیت‌الله خامنه‌ای، تبدیل به همدلی شد. در طول یک سالی که او سرگرم پیدا کردن خاطرات منتشر شده و نشده از رهبر انقلاب، و سپس برگه‌نویسی و موضوع‌بندی بود از نزدیک دیدم که چه مایه‌ای از عصب و روان و جان می‌گذارد. سالهای 87 و 88 کوچه و مسجد همدوش هم بودند. پایان کار او و دیگر دوستان وقف‌شده، شروع کار من بود.در طول هجده ماهی سر در نگارش کتاب داشتم، این تردید مجروح را که: "آیا می‌گذارند کتاب منتشر شود؟" مداوا می‌کرد، اطمینان می‌داد، امید می‌بخشید. نمی‌دانم این همه طمأنینه و امید را از کدام سرزمین آورده است که من هم سفری به آنجا بکنم. شب عید نوروز پیامکی ساختم برای رفقا و فرستادم: نفسی نو وزد از خاور خلقت ای دوست / رو به مشرق کن کنون ختم زمستان دل است. روز نخست عید در برابر آن، هفت سلام به هفت پیامبر و بزرگ دین فرستاد. هفت سین او بود. شاید این پنج‌شنبه ببینمش!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۰۹
شاهرخ بزرگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی